سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                                                     خاطره رمضان

چند ماه قبل از عملیات مرصاد دردشت دیره مستقر بودیم و شبها برای عملیات مین گذاری جلوی عراقی ها به اطراف قصر شیرین و نفت شهر می رفتیم .شبهای اول ماه مبارک رمضان بود . آن شب کار سد موانع جلوی خطوط نیروهای عراقی کمی طول کشید و وقتی به پشت خاکریزها برگشتیم اذان صبح را می گفتند . نماز را در سنگر پیاده نظام خواندیم و با روشنی هوا به محل استقرارمان دشت دیره برگشتیم .

وقتی از خودروها پیاده شدیم ، محمد رضا با آن لحجه ی شیرین گیلکی اش گفت : احمد آقا امروزتکلیف ما چیه ؟ گفتم :چه تکلیفی ؟ گفت : نخوردن سحری دیگه . گفتم :هیچی ،مثل روزهای قبل ،همه روزه هستیم . مگه تکلیف دیگری هم داریم ؟ او کمی این پا و آن پا کرد و گفت : همه ی شما که منو می شناسید . بنده به اندازه سه نفر سحری می خورم ولی بازم ساعت 4 بعد از ظهر نای حرف زدن ندارم .

با وجود اینکه با روحیه ی  او  آشنا بودم کمی اخم کردم و گفتم : تو هم مثل بقیه ، مگه کسی از ما دیشب سحری خورده ؟

او کمی غر و لند کرد و بعد ساکت شد .

ظهر توی حسینه برای خوندن نماز جمع شده بودیم ، که دیدم آقای بلاشی زیر بغل محمد رضا را گرفته و محمد رضا بی حال وزن خودش را روی رضا بلاشی انداخته و به طرف حسینیه می آمدند . سلام کردند و در صف نماز قرار گرفتند . زیر چشمی نگاهی به صورت محمد رضا انداختم دیدم واقعا رنگ به چهره نداره .

گفتم چی شده محمد رضا ؟ جوابی نداد .

آقای بلاشی گفتند : حالش خیلی بده من رفتم توی سنگرشون . کف سنگر دراز کشیده بود و ناله می کرد .

رو به محمد رضا کردم و گفتم : چی شده پسر ؟ چرا جواب نمی دی ؟ او بعد از اینکه کمی صورت در هم شده اش رو باز کرد گفت: احمد آقا ،جان مادرت یه کاری بکن . دارم می میرم .

گفتم :بگو چیکار کنم ؟ . گفت : برم چیزی بخورم ؟

گفتم :مگه برا من روزه می گیری که من دستور افطار بدم. هر کاری خودت دوست داری بکن .

حاجی آقا که اومد نماز رو خوندیم . محمد رضا خودش رو به طرف حاجی آقا کشوند و شروع کرد به صحبت کردن با او . حدس می زدم که می خواد در چه موردی با حاج آقا حرف بزند . برای اینکه او راحت حرفش را بزند ما بلند شدیم و به سنگر رفتیم .

 خلاصه غروب شد و موقع افطاری شد . چون سنگر ما بزرگ بود سفره افطار رو معمولا اونجا مینداختیم . سفره پهن شده بود و همه دور اون نشسته بودیم که

 محمد رضا در حالیکه تلو تلو می خورد در آستانه در سنگر قرار گرفت زیر چشمی نگاهی به او کردم . بی حال و سست سلامی به جمع کرد ونشست .بعد از افطاری یه لحظه که نگا همون به هم گره خورد او زد زیر خنده و من هم دیگه نتونستم تحمل کنم .حالا نخند و کی بخند .

 

 

راوی خاطره احمد یوسفی




تاریخ : چهارشنبه 96/3/17 | 5:51 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر